اهل حق مى گویند: در ابتداى خلقت که نه آسمان و زمین و نه عرش و فرشى بود; خداوند داخل درّى بود و آن درّ در صدفى و آن صدف در ته دریا بود. (1) جیحون آبادى در این باره چنین سروده است
نه جز حق نُبد خلقتى در وجود که فرد الصمد بود حىّ و دود
مکانش بدرّ بود و ذاتش نهان که درّ بود اندر صدف آن زمان
صدف نیز در بحر بود بکان بُدى موج دریا سراسر جهان (2)م
در ادامه مى گوید: آنگاه خداوند تصمیم گرفت که پیر بنیامین را که نام طریقت جبرئیل است خلق نماید
بپوشید بر دانه پس جام را بشد خلقت پیر بنیام را
نهادى ورا جبرئیلش به نام به هر دو جهان گشت پیر و امام
بینداخت داور و را هم به آب پرو بال بگشود و شد کامیاب
در آن بحر بر پس زدى پرّ و بال نکردى اطاعت به آن ذوالجلال (3)م
جیحون آبادى در دنباله شعر مى افزاید: پس ز اینکه خداوند جبرئیل را مى آفریند، این فرشته الهى آزادانه همه جا مى گردد و خدا را فراموش مى کند. خداوند به او مى گوید: من کیستم؟ جبرئیل جواب مى دهد نمى دانم; در این جهان غیر از من کسى نیست. در نتیجه عصیان جبرئیل خداوند به خشم آمده از درّ تجلى مى کند و برق تجلى پروردگار بال و پر او را مى سوزاند. جبرئیل مدتها در گرداب مى ماند تا این که خداوند بر او رحمت مى آورد و دو باره بروى پر و بال مى پوشاند. در نهایت خداوند به صورت پسرى زیبا آشکار مى شود و او را چنین تعلیم مى دهد که هر گاه از تو سؤال شد من کیستم، بگو تو خالقى و من مخلوقم، تو مولایى و من عبدم... پس از آن خداوند دوباره به درون درّ مى رود. پس از مدتها جبرئیل از خدا مى خواهد همدم و یارى داشته باشد; خدا دعاى او را اجابت مى کند و شش نفر دیگر از درّ مى آفریند و جبرئیل را به ریاست آنان مى گمارد که جمعاً مى شوند هفت تن
نظر کرده در خان دُرّ و گهر تنى چند خلقت نمودى ز زر
بتقدیر حق شش تن از بطن دُرّ شد ایجاد آن دم به آن کان سرّ
چو آن شش تن ایجاد شد بعد از آن شدند تابع پیر روشن زمان (4)م
جدول اسم و لقب و پست و مقام هفت تن از این قرار است
اسم لقب سمت
ش1ـ جبرئیل پیر بنیامین پیرى (ریاست)م
ش2ـ اسرافیل داود دلیلى (رهبرى)م
ش3ـ میکائیل پیر موسى دفتر دار (وزیر)م
ش4ـ عزرائیل مصطفى ــــــ
ش5ـ حور العین رمزبار خادم
ش6ـ شنطائیل مالک طیار ـــــ
ش7ـ اسماعیل ایوت (5) ـــــ
سخن از هفت تن کذایى چیزى است که از ذهن افراد منحرف براى به انحراف کشاندن ساده لوحان تراوشى کرده و الا اگر کمى عقل وجود داشته باشد پرواضح است که اگر آسمان و زمین نبوده پس دریا درکجا قرار داشته تا خدا با صدفش در ته آن جا خوش کند. خدایى که قرآن کریم و پیامبران به ما معرفى کرده اند نه جسم است و نه مکان دارد و نه قابل رویت است
پ1 سرودهاى دینى یارسان، ماشاء الله سورى (امیرکبیر، 1344) صص 75ـ73
پ2- شاهنامه حقیقت، جیحون آبادى، ص 34
پ3- شاهنامه حقیقت، جیحون آبادى، ص 36
پ4- همان مدرک، ص 42
پ5- سرسپردگان، سید محمد على خواجه الدین (تهران، کتابخانه طهورى) ص 30. سرودهاى دینى یارسان، ماشاء اللّه سورى، ص 170. شاهنامه حقیقت، جیحون آبادى، صص 51ـ50 و 384
جیحون آبادى بنیان گذار این فرقه را شخصى به نام نصیر معرفى مى کند; بدین مضمون که نصیر به حضرت على(علیه السلام)مى گوید: تو خدایى و حضرت پاسخ مى دهد: «کفر نگو» ایشان اصرار مى کند، حضرت گردن او را مى زند، سپس پشیمان مى شود و او را زنده مى گرداند; اما نصیر از اعتقاد خود دست بر نمى دارد
دوان آمد تا به نزد على بگفتا خدایى به من منجلى
على گفت کن ترک این کفر را از این گونه دیگر نکن ذکر را
نصیر هم دوباره بگفتا چنان که هستى خداوند بر انس و جان
على پس بزد تیغ بر گردنش جدا گشت آن سر ز ملک تنش
بیفتاد در خاک غلطان شدى ز پس مرتضى زان پشیمان شدى
دوباره نهادى سرش را به تن نمودى و را زنده در آن وطن
چنین تا به هفت بار در آن مکان نصیر کشته شد حى شدى بعد از آن
همى گفت با حیدر اندر زمان خدایى به تحقیق در دو جهان
اگر صد هزارم کُشى بنده را اگر صد هزارم کنى زنده را
تو هستى خدا و منم بنده ات سرو جان فدا کرده اندر رهت
بالاخره حضرت او را رها کرده و مى گوید: آزادى هر چه مى خواهد دل تنگت بگوى
ز پس آن نصیر با همه تابعان شدند عبد حیدر به هر دو جهان
شد آزاد اهل نصیرى ز پس على شد بر آنها خداوند و کس
معافند بر درگه کبریا اگر چه شوند غرق بحر گناه
نصیر گشت عبد على زین نشان همى گفت با حیدر اندر زمان
تو شاهى و من بنده در گهت نه من، بلکه عالم بود بنده ات
دو گیتى تو ایجاد کردى بکان تو هستى خداوند در هر مکان
از آن پس نصیر گشت صاحب طریق شدى قطب و سردار دین حقیق
حقیقت از او گشت پس پایدار دگر حجت است بر آیین یار (1)م
علاوه بر جیحون آبادى افراد دیگرى از سران اهل حق، نصیر را صاحب این دین جدید نامیده اند و تشویق به دین نصیرى کرده اند. از جمله شیخ امیر در کلام خود چنین گفته است: متن کردى «هر کس نه یاران دین نصیرن، بى طمع و هستى اى دنیا دیرن، هر کس نه یاران نصیر پا کن، رمزى بش دار و نگشت بى با کن.» (2)یعنى: هر کس بر دین نصیر است، بدون شک این دنیا در اختیار اوست، هر کس بر دین پاک نصیر است، سهمى دارد و از هیچ کس باکى ندارد همچنین داوود وکیل سلطان اسحاق به کردى گفته است«اى والله و دین نصیرتان بو اى را که راستى صد خیرتان بود» (3) یعنى: مرحبا به دین نصیر شما، این راه راست صد خیر براى شما داشته باشد
برخى از صاحب نظران فرقه اهل حق چنین وانمود مى کنند که در این مساله اختلاف نظر دارند، چنانکه مجید قاضى در کتاب آیین یارى مى نویسد: آیین یارى در اوایل قرن هشتم هجرى، به وسیله شیخ اسحاق در اورامان کردستان بنیان گذارى شد. (4) نور على الهى مى گوید: در قرن سوم هجرى شخصى به نام شاه فضل ولى مسلک اهل حق را تأسیس کرده است. (5)م
همچنین نویسندگانى که درباره این فرقه تحقیق کرده اند در این مسأله اختلاف نظر دارند. مینورسکى مى نویسد: اهل حق در قرن نهم به وجود آمده اند. (6) نور الدین مدرسى چهاردهى بنیان گذار آن را شیخ صفى الدین اردبیلى مى داند. (7) صدیق صفى زاده بورکه اى مى گوید: این آیین در قرن دوم هجرى توسط بهلول ماهى و یارانش پى ریزى شده است. (8)م
در میان همه این آراء عقیده جیحون آبادى با تأئید کلام شیخ امیر و داوود به واقعیت نزدیکتر است. چون ارکان این فرقه همان طور که به روشنى پیداست بر غلو استوار است. وقتى به تاریخ اسلام نگاه مى کنیم مى بینیم عصر ائمه(علیهم السلام) عصر بروز و ظهور گروههاى غالى بسیارى بوده که به غُلاة معروف هستند. همچون سبائیه، نصیریه، علبائیه، خطابیه، منصوریه، معمریه، بیانیه و... که وجه مشترک همه این گروه ها غلو درباره ائمه(علیهم السلام) بود و آنان را تا حد خدایى بالا مى بردند. در حالى که امامان از آنان بیزارى مى جستند. از جمله حضرت امیر(علیه السلام) درباره آنان فرمود «هلک فىّ رجلان: محب غال و مبغض قال (9) دو تن به خاطر من تباه گردیدند: دوستى که اندازه نگاه نداشت و دشمنى که بغض مرا در دل کاشت
از آنجا که فرقه اهل حق قبلا خود را یار و یارستان و مذهب خود را دین یارى مى نامیدند، به نظر مى رسد کلمه یار از نصیر گرفته شده زیرا نصیر لغت عربى از فعل نصر ینصر به معنى کمک و یارى مى باشد. بنابراین نصیرى هاى ایرانى نام خود را به فارسى تبدیل کرده خود را یارو یارستان و مسلک جدید را دین یارى نامیدند. اما آنگاه که به عنوان کمک و یارى میخ ذبح قربانى را محکم کردند و مطمئن شدند مردم بدون چون و چرا قربانى کرده و دوشاهى نذر مى کنند خود را اهل حق نامیدند. کلمه اى که هر یک از هفتاد و دو ملت خود را شایسته آن و آن را برازنده خود مى دانند بنابراین مى توانیم بگوییم نصیر بنیان گذار فرقه اهل حق است و این طایفه همان فرقه نصیریه هستند. اما نه آنچنان که جیحون آبادى افسانه سرایى کرده است. زیرا تاریخ چنین صحابه اى براى حضرت امیر ذکر نکرده است. نه حضرت امیر به مصر مسافرت کرده، نه در بین راه مصر از قرقر بن کرکر آدرس خواسته، نه گردن زدن و پشیمان شدنى رخ داده و نه حضرت چنین کلامى داشته است. اما در اواخر عصر ائمه(علیهم السلام)شخصى به نام محمد بن نصیر وجود داشته است. شیخ طوسى در کتاب الغیبة او را از یاران امام حسن عسگرى(علیه السلام)شمرده و مى گوید: چون آن امام درگذشت دعوى با بیت و مقام محمد بن عثمان را که از نواب اربعه و اصحاب امام زمان بود مى کرد. ابو جعفر محمد بن عثمان او را لعنت نمود و از او تبرّى جست، و از سعد بن عبدالله روایت مى کند محمد بن نصیر نمیرى دعوى نبوت مى کرد و مى گفت امام حسن عسگرى(علیه السلام) وى را بدان کار برانگیخته و او خداست. محمد بن نصیر زناشویى با محارم و نزدیکى با مردان را روا مى شمرد و آن را نوعى فروتنى و خدمت گذارى مى دانست و مى گفت این کار از شهوترانیهاى نیک است و خداوند آنرا ناروا نشمرده است. (1)م
همچنین دکتر کامل مصطفى الشیبى درباره نصیر چنین نگاشته است: در زمان امام هادى(علیه السلام) محمد بن نصیر نمیرى بر آمد و مذهب نصیرى را که عبارت بود از غلو در حق امامان و اعتقاد به خدایى آنان و نیز سهل انگارى در رعایت واجبات دینى پایه گذارى کرد. (2)م
پ1 شاهنامه حقیقت، جیحون آبادى، ص 239
پ2- کلام شیخ امیر، نسخه خطى به زبان کردى، بند 69، ص 50
پ3- گنجینه سلطان سحاک، دفتر هفتم، ص 20
پ4- مجموعه آیین و اندرز و رمز یارى، مجید القاضى، ص 7
پ5- برهان الحق، نور على الهى، ص 25
پ6- اسلام در ایران، ایلیا پاولویچ پطروشفسکى، ترجمه کریم کشاورز (تهران، پیام، 1354) ص 325
پ7- خاکسار و اهل حق، نور الدین مدرسى چهاردى (تهران، اشراقى) ص 177
پ8- مشاهیر اهل حق، صدیق صفى زاده بورکه اى (کتابخانه طهورى، چاپ افست، 1360) ص 2
پ9- نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 117
پ10- کتاب الغیبة، شیخ الطائفه ابى جعفر محمد بن الحسن الطوسى (نجف، مکتبة الصادق، 1385 ق) ص 244
پ11- تشیع و تصوف، دکتر کامل مصطفى الشیبى، ترجمه علیرضا ذکاوتى، قراگزلو (تهران، امیرکبیر، 1374) ص 17